۱۵ دی 89

۱۵ دی 89 روزی بود که تو رو ختنه کردیم چه روز سختی بود عزیز دلم بعد ازظهر من وتو و مامانی به مطب دکتررفتیم دکتر ما را از اتاق بیرون کرد صدای گریه تو تا بیرون از اتاق می اومد تحمل گریه هاتو نداشتم گلم لحظات سختی بود بابا از اتاق انتظار بیرون رفت تا صدای گریه تو رو نشنوهو مامانی هی پاهاشو رو صندلی تکون می داد بعد از جراحی ما وارد اتاق شدیم تو خیلی گریه کرده بودی مامانی تو رو بغل کرد وسوار ماشین شدیم تو با بغض به من وبا با نگاه میکردی هوا خیلی سرد بود ومامانی پتوت را دورت پیچید  وبا با ما را به خانه مامانی برد اون شب شب سختی راگذراندیم وتو خیلی گریه کردی فردا صبح تو حالت بهتر شده بود وما تا یک هفته خونه مامانی بودیم ولی تو هنوز حالت کاملا خوب نشده بود بابای برات یه گاو موزیکال خرید تو اون گاوتو خیلی دوست داشتی بعد از یه هفته ما رفتیم خونه خودمون تو تازه غلت خوردن را داشتی یاد میگرفتی عزیز دلم ببخشید که هر وقت غلت میخوردی گریه میکردی اخه زخمت خوب نشده بود بعد از کی دو هفته  هنوز بعد از ادرار گریه میکردی من وبابات تو رو بردیم دکتر اون روز برف شدیدی میاومد وما تو رو لای یه پتو پیچیده بودم بابا رفت ماشینشو پارک کنه ومن تو رو به داخل مطب بردم دکتر بعد از معاینه تو یه چیز نوک تیزی را برداشت تا منفذ ادرار را که به وسیله عفونت پوشیده شده بود را باز کنه ومن گریه میکردم وتو جیغ میزدی منو از اطاق بیرون بردن حالم خراب شده بود طاقت درد وگریتو نداشتم عزیز دلم یه پماد بهم داد وگفت این پماد را بزنیدبهتر می شه بعد از کمی گریه تو خوابت برد وما به داروخانه رفتیم وتو اروم لای پتو خوابیده بودی وبعد از چند روز تو بهتر شدی 

روزهای اول تولد

روزهای اول تولدت تو خیلی کوچولو بودی و همه می ترسیدن بغلت کنن خاله زهرا ومامانی پوشکت را عوض می کردن ودایی ابوالفضل اروغت را می گرفت بعد از یک ماه من وتو به خونه خودمون رفتیم هوا کم کم سرد شده بود وبابا یه بخاری جدید خریده بود و روشنش کرده بودتا خونه گرم بشه و منتظر ما بود واز رفتن ما به خونه خوشحال بود با با تازه دانشگاه هم ثبت نام کرده بود و شبها دیر به خونه میاومد تو تا 5/3ماهگی بیقرار بودی وشبها خیلی گریه میکردی روزها مامانی میاومد سراغت وتو رو میبرد خونشون تا من به کارهام برسم تو اذر ماه دختر عمت وشوهرش برای دیدن تو به اراک اومدن وکلی از تو عکس گرفتن.