روزهای اول تولد

روزهای اول تولدت تو خیلی کوچولو بودی و همه می ترسیدن بغلت کنن خاله زهرا ومامانی پوشکت را عوض می کردن ودایی ابوالفضل اروغت را می گرفت بعد از یک ماه من وتو به خونه خودمون رفتیم هوا کم کم سرد شده بود وبابا یه بخاری جدید خریده بود و روشنش کرده بودتا خونه گرم بشه و منتظر ما بود واز رفتن ما به خونه خوشحال بود با با تازه دانشگاه هم ثبت نام کرده بود و شبها دیر به خونه میاومد تو تا 5/3ماهگی بیقرار بودی وشبها خیلی گریه میکردی روزها مامانی میاومد سراغت وتو رو میبرد خونشون تا من به کارهام برسم تو اذر ماه دختر عمت وشوهرش برای دیدن تو به اراک اومدن وکلی از تو عکس گرفتن.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد